نه هر که چهره برافروخت دلبری داند


نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست


کلاه داری و آیین سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن


که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت آن رند عافیت سوزم


که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی


وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه و ندانستم


که آدمی بچه ای شیوه پری داند

هزار نکته باریکتر ز مو این جاست


نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدار نقطه بینش ز خال توست مرا


که قدر گوهر یک دانه جوهری داند

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد


جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه


که لطف طبع و سخن گفتن دری داند